ازخواب بيدار شدم، بسيار خوشحال بودم، به نماز ايستادم، هم چنان نماز مي خواندم تا سپيده

سحر دميد،

نماز صبح را خواندم، سپس از خانه بيرون رفتم تا از کاروان هاي حج، پرس وجو کنم، کارواني را

ديدم که آماده حرکت است، با اولين کاروان به سوي مکّه حرکت کردم تا به کوفه رسيديم در آنجا از

اسب پياده شدم ووسائل سفر را به افراد مورد اطمينان سپردم، سپس به جستجوي فرزند امام

حسن عسکري عليه السلام پرداختم،ولي هر چه جويا شدم وجستجو کردم او رانيافتم، از کوفه با

نخستين کاروان به سوي مدينه حرکت کردم، وقتي به مدينه رسيدم، بي درنگ وسائل سفر

را به افراد  مورد اطمينان سپردم ودر آنجا نيز به جستجو ادامه دادم،

 هيچ خبر واثري از حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف نيافتم.

 هم چنان در جستجو وآرزوي ديدار بودم، تا اين که کاروان به سوي مکه حرکت کرد،

باهمراهان به سوي مکه روانه شديم، در آنجا نيز اثاثيّه خود را به دوستان سپردم، وبه جستجو

پرداختم، ومکرر از آل امام حسن عسکري عليه السلام جويا مي شدم، ولي خبر واثري از آنها نمي

يافتم در ميان اميد ونااميدي، در فکر فرو رفته بودم وخودم را سرزنش مي کردم که لابد لياقت ديدار

نداري. تا اين که شبي تصميم گرفتم براي طواف کعبه بروم، منتظر ماندم تا خلوت شد،

 آن گاه به طواف کعبه پرداختم، واز درگاه خداوند مي خواستم که مرا به آرزويم، ديدار حضرت حجّت،

برساند. در اين ميان ناگاه يک جوان خوش سيما وخوشبو را ديدم که دو لباس احرام پوشيده، يکي را

به کمر بسته، وديگري را بردوش افکنده وطرف ديگر ردا را به دوش ديگر برگردانده است.

  او به من متوجه شد وگفت: تو کيستي؟

گفتم: من از اهالي اهواز هستم. گفت: آيا ابن خصيب اهوازي را مي شناسي! گفتم: آري، خدا

رحمتش کند از دنيا رفت. گفت: خدا او را رحمت کند،

 که روزها روزه مي گرفت وشب ها در مقام بندگي به عبادت مي پرداخت،وقرآن تلاوت مي کرد

واز دوستان ما بود. سپس گفت: (آيا در اهواز، علي بن ابراهيم مهزيار را ميشناسي؟)

گفتم: خودم هستم. گفت: خوش آمدي اي ابوالحسن، آيا صريحان را مي شناسي؟

گفتم: آري؛ گفت:آنها کيستند؟ گفتم: محمد وموسي هستند.

گفت: آن نشانه اي راکه بين تو وامام حسن عسکري عليه السلام بود چه کردي؟ گفتم: نزد من

است. گفت: نشانم دهيد.

 آن را که انگشتري زيبا بود ودر نگينش نام محمد وعلي نوشته شده بود، از جيبم درآوردم به آن

  جوان نشان دادم. وقتي که آن را ديد سخت گريه کرد وناله سرداد، در حالي که مي گفت:

(خدا تو را رحمت کند اي ابامحمد، تو امام عادل، فرزند امامان عليهم السلام، وپدر امام بودي،

خداوند  تو را در فردوس اعلاي بهشت همنشين پدرانت نمود).

سپس فرمود: اي ابوالحسن، (پسر مهزيار) به خانه ات برو، وخود را مهيا کن، وقتي که يک سوم از

شب گذشت ودو سوم از شب باقي ماند نزد ما بيا، که به خواست خداوند به آرزويت خواهي رسيد.

ابن مهزيار مي گويد: به اقامت گاه خود رفتم، ودر اين انديشه بودم، وکارهايم را انجام دادم، وآماده

شدم، وپس از گذشت يک سوم از شب، سوار بر اسب شده وبه سوي شعب (که به آن جوان وعده

ملاقات داده بودم) رهسپار شدم، وقتي به آنجا رسيدم، همان جوان را ديدم، به من خوش آمد گفت،

آن گاه فرمود: (اي ابوالحسن، خوشا به حال تو، آقا اجازه ملاقات به تو داد، سواره حرکت کرد، ومن نيز

به دنبالش سواره حرکت کردم، تا اين که مرا به منا وعرفات برد، واز آنجا گذشتيم، وبه پايين گردنه کوه

طائف رسيديم در اين هنگام به من فرمود: اي ابوالحسن، پياده شو، وآماده نماز شب باش، او پياده

شد، من نيز پياده شدم، مشغول نماز شديم، پس از نماز، به من فرمود: نماز صبح را بخوان، ولي

طول نده، من نماز صبح را به گونه اي مختصر بجا آوردم، او پس از نماز، به سجده رفت وصورت

بر خاک ماليدوسپس، سوار مرکب شد،به من نيز گفت سوار شو، سوار شدم.

  وبه راه خود ادامه داديم، تا اين که او به بالاي عقبه کوه رفت ومن نيز همراهش بودم

در آنجا به من گفت: (نظر کن آيا چيزي مي بيني؟). خوب نگاه کردم بقعه سبز وخرّمي را ديدم،

که گياه   بسيار داشت، گفتم: (اي آقاي من، بقعه سبز وپرگياه مي نگرم) گفت: آيا در بالاي آن

  چيزي مشاهده مي کني؟ خوبن گريستم، ريگ بسياري بر بالاي خيمه اي از مو ديدم

  که نور تاباني از آن مي درخشيد، او به من گفت: آيا چيزي مي بيني؟

گفتم: آري چنين وچنان مي بينم.

فرمود: اي پسر مهزيار، خوشحال باش وچشمت روشن باشد، که آرزوي هر آرزومندي در همين جا

(اشاره به آن خيمه کرد) مي باشد.

سپس، آن جوان به من فرمود: با من به سوي آن خيمه برويم، با هم حرکت کرديم، وقتي که به پايين

آن تل ريک رسيديم فرمود: در اين جا پياده شو، اين جاست که هر مشکلي آسان مي گردد، او پياده

شد، من نيز پياده شدم، تا اين که به من گفت: (اي پسر مهزيار، مهار شتر را رها کن، گفتم: شتر را

به چه کسي بسپارم، کسي در اين جا نيست؟ گفت: اين جا جايي است که جز وليّ خدا کسي

 در آن رفت وآمد نمي کند. مهار شتر را رها کردم وهمراه آن جوان به سوي آن خيمه حرکت کرديم،

 وقتي نزديک آن خيمه رسيديم، او به من گفت: همين جا بايست تا من بروم وبراي تو اجازه ورود

بگيرم، او رفت وطولي نکشيد که نزد من آمد وگفت: (خوشا به حال تو، به آرزويت رسيدي).

ابن مهزيار گويد: در اين هنگام به محضر حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف شرفياب شديم،

او بر روي فرش نمد که در روي آن پوست چرمي سرخ قرار داشت، نشسته بود، وبر بالشي از پوست

تکيه داده بود، به او سلام کردم، جواب سلامم را داد، ديدم چهره اش مثل ماه مي درخشد، چنان

زيباست که هيچ گونه نقص وناموزوني در چهره او ديده نمي شود، نه بلند قد ونه کوتاه قد، قامتي

کشيده داشت، گشاده پيشاني با ابروان کشيده وبه هم پيوسته، داراي چشمان سياه ودرشت وبا

بيني باريک وگونه هاي هموار داشت، در گونه راستش خالي بود، آن خال چنان زيبا بود، که با ديدن

چهره رعناي او شگفت زده ومبهوت شدم، به من فرمود:

(اي پسر مهزيار، برادرانت را در عراق چگونه وداع کردي، حال آنها چگونه است؟) گفتم: آنها

فرمود: (خدا بني عباس را بکشد، به کجا مي روند؟ گويي آنها را مي نگرم که در خانه هاي خود کشته

کشته  مي شوند، فرمان غضب اِلاهي شب وروز آنها را فرا مي گيرد، آنگاه شما مالک وحاکم

آنها مي شويد، همان گونه که آنها مالک شما شدند، آنها در آن وقت ذليل شما خواهند شد).

سپس، فرمود: (پدرم صلوات خدا بر او، از من عهد گرفته که ساکن مکاني نشوم مگر آن که مخفي

ترين ودورترين مکان ها باشد، تا اسرار من فاش نشود، ومحل سکونتم از گزند نيرنگ هاي گمراهان،

ومتمرّدان منحرف، محفوظ بماند. بدان که پدرم فرمود: (اي پسرم، خداوند متعال، اهل بلا ومردم

خداپرست ودين دار را بدون حجّت نمي گذارد، حجّتي که آنها به وسيله او، درجات کمال را بپيمايند

، وامامي که به او اقتدا کرده واز سنت وروش او پيروي نمايند، اي پسرم، اميد آن دارم که تو همان

حجّت وامامي باشي که خداوند تو را براي گسترش حق، نابودي باطل، وبالا بردن دين، وخاموش

نمودن آتش گمراهي برگزيده باشد. اي پسرم، برتو باد که در جاهاي پنهان زمين، در دورترين نقاط

زندگي کني، زيرا هر وليّ از اولياي خداوند متعال، داراي دشمنان بي رحم، ومخالفان متجاوز است،

ولي اين امور تو را به وحشت نيندازد. بدان که دل هاي اهل طاعت واخلاص، چونان پرندگاني که به

آشيان هايشان عشق مي ورزند به تو متوجّه وعشق مي ورزند. ايشان گروهي هستند که،

گرچه در دست دشمن ذليل وخوار شده اند، ولي در پيشگاه خدا عزيز وارجمند مي باشند، آنها اهل

زهد وقناعتند وبه دامان ولاي اهل بيت عليهم السلام چنگ زده اند، دين حق را از منبع

خود استخراج کرده ودر پرتو آن با دشمنان جهاد مي کنند، در پرتو صبر وتحمّل وفداکاري در دنيا،

تا در خانه آخرت با اقتدار عزّتمند وباشکوه نايل شوند. خداوند آنان را به اين ويژگي ها توفيق داده،

تا داراي کرامت عظيم وسرانجامي نيک باشند، اي پسرم، در حوادث امور خود صبر را پيشه

خود ساز، تا خداوند متعال اسباب کار را براي تو فراهم سازد، وارکان دولتت را استوار نمايد،

وبه خواست خدا، پس از عقب راندن ذلّت ها ورنج ها وفشارها، به عزّت واقتدار برسي،

وامور تو سامان يابد.

اي پسرم، گويي تو را مي نگرم که مشمول نصرت وتأييدات اِلاهي شده اي، ودوران آن همه فشار

ودشواري ومشکلات سپري گشته است، گويي پرچم هاي زرد وعَلَم هاي سفيد را در بين حطيم

وزمزم مي نگرم که بر بالاي سر تو به اهتزاز درآيد، ومردم گروه گروه در کنار حجر الاسود

نزد تو براي بيعت بيايند، آنهايي که پاک طينت هستند، وروح وروان پاکيزه ودل هاي ملکوتي

وصاف وزدوده شده از هرگونه پليدي ونفاق دارند، داراي دل هاي آماده ونرم براي پذيرش دين،

وپر صلابت وقاطع براي سرکوبي دشمنان ونابودي فتنه هاي گمراهان هستند، در آن وقت

بوستان هاي دين آراسته شود، ودين حق ودين داران آشکار گردند؛ وسپيده حق بدرخشد،

وتاريکي هاي باطل برطرف شود، وخداوند به وسيله تو طغيان را درهم بشکند، ونشانه هاي

ارجمند ايمان را بازگرداند، همه مشکلات به رفاه سلامتي تبديل شود، ودوستي وصميمت،

جاي کينه وعدوات را بگيرد، به گونه اي که کودکان در ميان گهواره، دوست دارند ـ اگر بتوانند ـ

به سوي تو پرواز کنند، حيوانات وحشي، اگر راهي براي پيوستن به تو داشته باشند، به

وسيله تو اطراف دنيا را به گلستاني از شادي وصفا مبدّل سازند، وبه وسيله تو شاخه هاي

عزّت نشاط وشادي، پخش شوند، پايه هاي حق در قرارگاه هاي خود استوار گردند، وهمه

آنان که دين ستيز هستند، به لانه هاي خود بخزند، ابرهاي پيروزي از هر سو، بر تو سايه

مي افکنند، هر دشمني منکوب وهر دوستي پيروز مي گردد، در اين وقت در سراسر زمين

جبّار متجاوز، ويا منکر تحقير کننده، ويا دشمن پر کينه، ومعاند پر عداوت باقي نماند. پس

کسي که به خدا توکل کند، خداوند او را کافي است، خداوند او را به هدفش مي رساند،

چرا که خداوند براي هر چيزي اندازه اي قرار داده است).

سپس، پدرم فرمود: (بايد همه اينها وگفت گوي من با شما در اين مجلس را پنهان بداري،

وآن را جز براي اهل صدق وبرادران راستين در دين، فاش نسازي).

علي بن ابراهيم بن مهزيار مي گويد: مدتي در محضر آقا حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف

براي کسب عقائد واحکام وحکمت هايي که به قلب ها نشاط مي بخشد، ومزرعه قلب ها را پربار وپر

طروات مي نمايد ماندم، سپس از محضرش اجازه گرفتم که به وطنم (اهواز) بازگردم، ومن پس از بيان

مطالبي، خداحافظي کردم، آن حضرت هنگام وداع، مرا مشمول دعاي خود که مايه سعادت

دنيا وآخرت، وذخيره ماندگار براي عاقبتم بود، قرار داد.

وقتي که آماده بازگشت شدم، صبح براي خداحافظي مجدّد تجديد عهد وبيعت، به محضر

حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف رسيدم، مبلغي که بيش از پنجاه هزار درهم بود به

محضرش دادم وعرض کردم با قبول آن به من تفضل فرمايد وافتخار دهيد، آن حضرت لبخند مي زد،

وفرمود: (از اين پول در مورد مصرف زندگي خود بهره بگير، زيرا در اين جاده اي که حرکت مي کني

طولاني ودشوار است، وبراي رسيدن به وطن، آن را مصرف کن). سپس براي من دعاي بسيار کرد،

آن گاه به سوي وطنم رهسپار شدم.